رادمهررادمهر، تا این لحظه: 12 سال و 11 ماه و 26 روز سن داره

رادمهر

فکر کنم داری بزرگ می شی...

تازگیا هر چی می گم متوجه می شی... می گم رادمهر توپتو بیار، می ری با توپ می یای... می گم دست نزنی جیزه، انگشتای کوچولوت رو تو هم قفل می کنی و تو هوا تابشون می دی و منو نگاه می کنی، منتظر یه اشاره ای که با سرعت نور بری سمت جیز... می گم بابا کو؟ سرت رو برمی گردونی طرفشو بهش می خندی... این حرف فهمیدن یه آپشن جدیده که فکر کنم از یک سالگیت به بعد روت نصب شده چون تا قبلش اینقدر دقیق نبود ... تازگیا رو نوک انگشتای پات بلند می شی و هر چی روی کابینت و میز و میز آرایشو ایناست می کشی پایین... دیگه دوست نداری روی زمین باشی... ارتفاعات رو بیشتر می پسندی برای همین یا بالای مبلی یا بالای میز... عاشق فالوده شیرازی شدی... اونم با لیمو ترش.....
30 ارديبهشت 1391

گردش مادرونه پسرونه...

می شه از ته دل بخندی اما تو جیبت هیچی هیچی پول نباشه... می شه یه لحظه هایی شاد شاد باشی اما کیفت خالی از اسکناس های رنگارنگ باشه... می شه خوشبختی رو با تمام وجودت حس کنی اما نه خونه آنچنانی داشته باشی نه ماشین آنچنانی... ... به شرطی که کنار عزیزانت باشی... با هم بودن و دور هم بودن نه ثروت می خواد نه هزار جور تجمل دیگه فقط دل یک رنگ می خواد و قلب عاشق... سادگی می خواد و صفای دل... مهربونی می خواد و هم زبونی.... ... و من با تو این لحظه ها رو تجربه کردم... هر وقت با هم دیگه منتظریم تا بابا جونی بیاد میریم گردش مادرونه پسرونه و من تو این گردشا بود که من همه اینایی رو که گفتم فهمیدم... تو تک تک این عکسایی که ازت می ...
27 ارديبهشت 1391

رادمهر قبل و بعد از...

قبل از اوف شدن پشت لبت:     بعد از اوف شدن پشت لبت... فدات شمممممممم   حالا حق دارم فدات بشم عزیزترینم؟ زودتر خوب شو... زود زود... به خاطر قلب منم شده زودتر خوب خوب شو... خدایا در پناه خودت حفظش کن. ...
24 ارديبهشت 1391

مادر...

یک نوزاد می تواند در همین لحظه به بهشت پرواز کند. بیهوده نیست که ما را ترک نمی کند، او دوست دارد، سرش را بر سینه ی مادر بگذارد و آرامش بیابد.   و هیچگاه تحمل دوری مادر را ندارد.   نوزاد تمامی لغات خردمندانه ی دنیا را می داند. گرچه تعداد کمی هستند که معنی آنها را می فهمند. بیهوده نیست که هیچگاه نمی خواهد صحبت کند، او می خواهد تمام لغات را از روی لبان مادر ش یاد بگیرد. برای همین، اینگونه بی گناه به نظر می آید.   یک نوزاد انبوهی از طلا و جواهر به همراه دارد، اما همانند یک تهیدست به زمین می آید! بیهوده نیست که اینگونه مبدل به زمین می آید، این تهیدست برهنه ی کوچک ما خود...
23 ارديبهشت 1391

من بمیرم... نه اشکت رو ببینم نه...

دیشب تو خونه مامان بزرگ مثل همیشه رفتی سراغ ظرف شیرینی خوری که مامان بزرگ می ذاشت جلوت... ظرفه خیلی بزرگه...گوشه های تیز داره... خیلی تیز... آخ بمیرم برات عزیز دلمممممممم... رفتی سراغ شکلاتای ظرفه تا باهاشون بازی کنی... ظرفه برگشت تو صورتت...پشت لبت... همون جایی که من روزی هزار بار می بوسیدمش... خون زد بیرون... آخخخخخخخخ... چه دردی داشت که تو اونجوری گریه کردی... دستم پره خون شد... نمی تونستم ببرمت صورتتو بشورم...زانوام می لرزید... با هم گریه می کردیم... من شاید بلند تر از تو... دست خودم نبود که... مامان بزرگ صورت مثل ماهتو شست...ترسیده بودی... خودتو انداختی بغل من...سرت رو فرو کردی توی شونه ام.... آخخخخخخخخ مادر به فدات شونه ام خونی شد...گ...
23 ارديبهشت 1391

خواب من...

یکی از شیرین ترین سرگرمی های تو با مامانی غذا دادن به پرنده هاست... شما هر روز صبح بعد از صبحانه می رین بالکن و به پرنده ها کلی غذا می دین و تو عاشق این کاری... این شعر برات گذاشتم اینجا که هر وقت بزرگ شدی بخونیش و بفهمی که چقدر کار قشنگی می کردین...     دیشب خدا اومده بود بگو کجا؟ تو خواب من خداجونم نشسته بود کنار رختخواب من تو دست او یه عالمه ستاره چشمک می زدن تا چشمم افتاد به اونا یکی گذاشت تو دست من گفت: مال تو که صبح زود ظرفی پر از دون می کنی کفترامو، تو خونته تون همیشه مهمون می کنی     ...
20 ارديبهشت 1391

رادی کوچولو اگه تاتی کردی؟!

اگه تاتی کردی... دستاتو آروم از اون جا ول کن... نترس مامان جون... آروم دستاتو ول کن... حالا قدم بردار... اگه افتادی هم نترس... خودم دو دستی می گیرمت... حالا بیا پیش مامان... آخ که من فدای اون اداهای کودکانه ات رادانم...   ...
17 ارديبهشت 1391

کودک متولد اردیبهشت...

 دیدم اینایی که اینجا گفته دقیقا خود خود تویی، خواستم بذارم تو وبلاگت تا همیشه جلوی چشمم باشه و یادم نره که با یه فرشته کوچولوی اردیبهشتی طرفم: لب‌هایش را محکم به هم چسبانده، آنقدر محکم که اگر کسی ببیند تصور می‌کند لب بالا و پایین او با چسب به هم چسبانده شده. هرگونه تلاش به منظور راضی كردنش برای باز كردن دهان بیهوده است. قاشق غذا در دست‌تان مانده و کاملا بلاتکلیف هستید. تا دقایقی دیگر به این بلاتکلیفی کلافگی هم اضافه می‌شود، چون آن موقع است كه متوجه شده‌اید همه نیرویی که خرج کرده‌اید در واقع هدر رفته است. خندیده‌اید، ادا درآورده‌اید، به یک دلقک سیرک تبدیل شده‌اید، به زبان بچگانه حرف زده&...
16 ارديبهشت 1391
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به رادمهر می باشد